دل خود را محکم بدون طناب ببندید…

یکی دلش به صد دل بنده

یکی صد دل به یه دل، دل میبنده

یکی دل میبنده و تا آخرش پایبنده

یکی شک داره که دل ببنده یا نبنده

یکی میترسه که دل ببنده

یکی الکی دل میبنده

یکی نمیدونه که چطور دل ببنده

یکی هربار به یکی دل میبنده

یکی هی دل میکنه و باز هی دل میبنده

یکی دل میبنده تا بخنده

یکی دلش آکبنده و مونده به کی دل ببنده

یکی اصلا دل نداره که دل ببنده

یکی هم که هیچ نمیدونه ، دل کیلو چنده

شاید !!!

شاید
سلام به همه و یکی مخصوص برای یک دوست.

شاید دوستی فراموش بشه ولی دوست فراموش نمیشه

شاید گفته ها فراموش بشه ولی شنیده ها فراموش نمیشه

شاید قلم فراموش بشه ولی نوشته ها فراموش نمیشه

شاید شایدها فراموش بشه ولی بایدها فراموش نمیشه

شاید مردن فراموش بشه ولی مرگ فراموش نمیشه

شاید من فراموش بشم ولی اون فراموش نمیشه

روزگار

روزگار عشق ورزی ها گذشت

مرغ بخت ما از این صحرا گذشت

عشق بود و یار بود و ناز بود

فرصتی دلخواه بود اما گذشت

در سخن بودم شب با آینه

گفتم آن لبخند زیبا چه شد

گفتا سرابی بود اما گذشت

گفتم آن شوق دیدارم چه شد

گفتا خواهشی بود اما گذشت

گفتم آن روی ماهتابی چه شد

گفت بدر نیمه عمری بود اما گذشت.

این سخن آخر کنم با دیدگان خیس خود

آن همه شوق و شور دیدن فردا گذشت.

خسته ام از آرزوها

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بال های استعاری
لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد وغمگین، پله های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه باز حوادث
درستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری .

قطار می رود/قیصر ‌امین‌پور

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
...و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکیه داده ام !
...

قیصر ‌امین‌پور

خاله سوسکه

قصه ای که میخوام بنویسم قصه ی جن وپری نیست ! یه قصه اس از زندگی آدما مثل تموم قصه قصه ها ی دیگه :

یک بود ... منم بودم . اون که بود خاله سوسکه ی شهر قصه بود و من آقا موشه خاله سوسکه ی من توی بهت وناباوری همه (حتی خودم ) غرور شیشه ایش روشکست ...دستامو گرفت و منو ار ورطه ی تاریکی به نور عشق رسوند .

یه نور پر از محبت که اگه خاله سوسکه ی من نبود  اون نور هم نبود .

دست زمونه به ما یار نبود ...اون ما رو دوست نداشت  چون یه روز پر از اشک خاله سوسکه رو ازم گرفت ...

هر چند وقت یه بار یه سبد پر از محبتای خاله سوسکه به دستم میرسید اما زمونه اونم ازم گرفت ...

با این همه داد میزنم: سر نوشت لعنتی!بدون که یه روز زیر این سقف کبود خاله سوسکه ی گم شدمو پیدا میکنم ....دستاشو میگیرم وداد میزنم عشق چیزی نیست که تو یا هیچ کس دیگه بتونین از کسی بگیرین... 

آخه عشق یه هدیه از طرف خداس 

چه تو قصه 

چه تو واقعیت