خاله سوسکه

قصه ای که میخوام بنویسم قصه ی جن وپری نیست ! یه قصه اس از زندگی آدما مثل تموم قصه قصه ها ی دیگه :

یک بود ... منم بودم . اون که بود خاله سوسکه ی شهر قصه بود و من آقا موشه خاله سوسکه ی من توی بهت وناباوری همه (حتی خودم ) غرور شیشه ایش روشکست ...دستامو گرفت و منو ار ورطه ی تاریکی به نور عشق رسوند .

یه نور پر از محبت که اگه خاله سوسکه ی من نبود  اون نور هم نبود .

دست زمونه به ما یار نبود ...اون ما رو دوست نداشت  چون یه روز پر از اشک خاله سوسکه رو ازم گرفت ...

هر چند وقت یه بار یه سبد پر از محبتای خاله سوسکه به دستم میرسید اما زمونه اونم ازم گرفت ...

با این همه داد میزنم: سر نوشت لعنتی!بدون که یه روز زیر این سقف کبود خاله سوسکه ی گم شدمو پیدا میکنم ....دستاشو میگیرم وداد میزنم عشق چیزی نیست که تو یا هیچ کس دیگه بتونین از کسی بگیرین... 

آخه عشق یه هدیه از طرف خداس 

چه تو قصه 

چه تو واقعیت 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد