دیر گاهی است...

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است

شاخه گلی مصنوعی

با هزار و یک ترفند شاخه گلی مصنوعی را

در میان گلهای شاداب گلدانت پنهان کردم،

و در دفتر خاطراتت نوشتم: «تو را دوست دارم، خواهم داشت

تا زمانی که آخرین گل پژمرده شود...»

نمی دانم محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود

بـرچـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود

بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود

بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود

وسرانجام بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود

 

فریدون فروغی

بگوئید بر گورم بنویسند : 

زندگی را دوست داشت ولی آنرا نشناخت 

مهربان بود ولی مهر نورزید 

طبیعت را دوست داشت ولی از آن لذت نبرد 

در آبگیر قلبش جنب و جوش بود ولی کسی بدان راه نیافت 

در زندگی احساس تنهایی می نمود ولی هرگز دل به کسی نداد 

و خلاصه بنویسید: 

زنده بودن را برای زندگی دوست داشت 

نه زندگی را برای زنده بودن

" فریدون فروغی "

آموخته ام که

آموخته ام که : به انسان ها مانند سکوی پرتاب نگاه نکنم.

آموخته ام که : هرگاه که ترسیده ام ، شکست خورده ام


آموخته ام که : غرور انسان ها را هرگز نشکنم
.
آموخته ام که : انسان های بزرگ هم اشتباه می کنند
.
آموخته ام که : اگر مایلم پیام عشق را بشنوم ، خود نیز بایستی آن را ارسال کنم

آموخته ام که : زندگی را از طبیعت بیاموزم ،
مثل ابر با کرامت باشم .
چون بید متواضع باشم ،

چون سرو ، راست قامت،
مثل صنوبر ، صبور ،
مثل بلوط مقاوم ،
مثل خورشید با سخاوت و
مثل رود ، روان 

یادمان باشد

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم 

وقت پرپرشدنش سوزونوایی نکنیم

پرپروانه شکستن هنر انسان نیست

گرشکستیم زغفلت،من ومایی نکنیم

یادمان باشدسرسجاده ی عشق

جزبرای دل محبوب دعایی نکنیم

یادمان باشداگرخاطرمان تنهاشد

طلب عشق زهربی سروپایی نکنیم

سکوت مرگبارم

نمی دانم...

 

  نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

 

         نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

 

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

 

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

 

و او یکریز و پی در پی دم گرم و چموشش را در گلویم سخت بفشارد

 

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند

 

هر دم سکوت مرگبارم را