نمی دانم...

نمی دانم

    نمی دانم چرا تلخ است گفتارم

 

    چرا می گویم از سختی

 

    چرا می نالم از تنهایی دنیا

 

    چرا اشکم زتنهایی است

 

نمی دانم

 

    چرا می سوزم از غربت

 

    چرا می ترسم از صحبت

 

    چرا از همنشینی ها گریزانم

 

    چرا تنها و حیرانم

هدیه

از اوج ستاره ها به من چشمک زد
او دامن احساس مرا پولک زد
یک بار رسید و تا ابد با من ماند
احساس لطیف عشق را در من خواند
دستان مرا گرفت و دنیایم بود
از عشق رسیده بود و روییایم بود

 تا که برگردی کنارم بره غصه از کنارم
اشکای رو گونه هامو توی گلدونم میریزم
من یه گلدون تو بهاری
میمونم تا با سلامت عشقوباز هدیه بیاری

بعد برو ...

بگذار که این خاطره کم رنگ شود بعد برو
 بگذار که در خاطر تو قلب من از سنگ شود بعد برو
امروز رسیدی و دلم رنگ گرفت
بگذار دلم باز برای نفست تنگ شود بعد برو 

روز زن مبارک...

فردای منی ای همه دیروز من از تو

ای آنکه دو چندان شده تقدیس زن از تو

روزی که خدا باز مرا زنده بخواهد

باید بدمد در دهنم یک دهن از تو

در جسم تو جاری شده از روح خدایان

یا وام گرفتند خدایان بدن از تو

والاتر از آنی که در این شعر بگنجی

کوچکتر از آنم که بگویم سخن از تو

سر سبز ترین فصل در این زردی پاییز

بگذار بپوشد غزلم پیرهن از تو

روز زن مبارک

سرزمین بی اعتمادی ...!

میدانم خسته هستی و می‌دانم خسته هستم

 میدانم پریشان هستی و می‌دانم پریشان هستم 

 می‌دانم تنها هستی و نیز می‌دانم تنها هستم

 می‌دانم در دلت غم آشیان کرده و در دل من نیز چنین است

 اما چه می‌شود کرد که اینجا سرزمین تنهائیهاست

 سرزمین کج فهمی‌ها از هم

 سرزمین بی اعتمادی ...!

 و بزرگ نموده شدن بی ارزشیها و نابودی ارزشهای ناب انسانی

 اینجاست که با هزاران ترفند و بازی  با هزاران طرفدار و خواهان

 با هزاران عاشق و معشوق باز حس می‌کنیم یک چیزی کم است

 ایراد کوچکی وجود دارد که این کوچکی به بزرگی زمین است

  و ما نمی‌دانیم چیست ...!

 ما گمشده‌ایم در این سامانه بیرحم مدرن و شتاب انگیخته

 له شده‌ایم از این همه پریشانی و گم کرده‌ایم از بودنمان چه می‌خواهیم

 کاش لبخند بی ریای کودکانه‌مان باز گردد

 کاش بشود دست هم را بدون تفکری در پشت آن دوباره لمس کنیم

 خانه کاغذی مرا آب برده است ...!