خداوندا

خداوندا !
ای مرهم دل دردمندان !
بگذار کسی باشم که در تنهایی هایم به تو رو کنم.
به من توانی ده تا دوستی و عاطفه را در قلبم پرورش دهم .
دستانم را به سوی آسمان دراز می کنم و عاجزانه از تو می خواهم که لبخندی را پاسخ دهی
ای فریاد رس دل حاجتمندان ... !

هیچستان

به دیدارت آمدم

پشت هیچستان

چیزها دیدم من آنجا

عشق بارانی شده بود بی امان

شاعری دیدم با سیبی از خورشید

و شعر هایی از امروز و دور دست

به همان نرمی آمدن رفتم

شب شده بود

رنگ از رخ دشت پرید

رفتم از حاشیه ی آن جاده بالا

و بدان!

آن نگاه منتظر منم

که هر دم به پرنده می اندیشم

من هم حرف ها دارم

با تو....

با تنهایی جاده ها

غربت لحظه ها

باشد که به هیچستان من بیایی

و بگویی چه سیب های قشنگی!

من یک نفرم اما باید دو نفر باشم ...

اینگونه که من هستم اینگونه اگر باشم

بهتر که نباشم من یا جای دگر باشم

در باز شد وکم کم در کوچه به راه افتاد

این راوی سر گردان این من که اگر باشم

در بست بله لطفا آهسته جلو رفتم

گفتم سر یک کوچه باید دم در باشم

این پرسه ی هر روزه یک عادت مرموز است

دنبال تو میگردم تا مرد خطر باشم

میخواهم از اینجا تا هر جا که نمیدانم

در مشرق چشمانت مشغول سفر باشم

یک لحظه نگه دارید پس هم سفر من کو

 من یک نفرم اما باید دو نفر باشم ...

آمدم تا...........اما نشد

آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد

عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد

آمدم تا از سر دلتنگی و دلواپسی

گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد

آرزو کردم که یک شب در سراب زندگی

چون شراب کهنه ای نوشت کنم اما نشد

نازنینم، نازنینم یاد تو هرگز نرفت از خاطرم

آمدم تا این سخن آویزه گوشت کنم اما نشد

شعله شد تا به دل خاکستر احساس تو

لحظه ای رفتم که خاموشت کنم اما نشد

بعد از آن نامهربانیهای بی حد و فزون

سعی کردم تا فراموشت کنم اما نشد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آرزو دارم

 

آرزو دارم شبی عاشق شوی

 

 آرزو دارم بفهمی درد را

 

 تلخی  برخوردهای سرد را

 

 می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی

 

 می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

 

 می رسد روزی که شبها در کنار عکس من

 

 نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

غریب ترین واژه

انتظار غریب ترین واژه هاست
واژ ای که با آن خو گرفته ام
چه سخت است گره زدن ثانیه ها به هم
هر صبح با خود میگویی فردا می آید
میدانی روزی خواهی آمد
منتظر نگاهش می مانی
میدانم یک روز صبح می آیی
شوق اشکی خواهد شد
روی گونه رقص خواهد کرد
تنها خواهم گفت دوستت دارم
تا ابد با من بمان...

دستان تو