من یک نفرم اما باید دو نفر باشم ...

اینگونه که من هستم اینگونه اگر باشم

بهتر که نباشم من یا جای دگر باشم

در باز شد وکم کم در کوچه به راه افتاد

این راوی سر گردان این من که اگر باشم

در بست بله لطفا آهسته جلو رفتم

گفتم سر یک کوچه باید دم در باشم

این پرسه ی هر روزه یک عادت مرموز است

دنبال تو میگردم تا مرد خطر باشم

میخواهم از اینجا تا هر جا که نمیدانم

در مشرق چشمانت مشغول سفر باشم

یک لحظه نگه دارید پس هم سفر من کو

 من یک نفرم اما باید دو نفر باشم ...

آمدم تا...........اما نشد

آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد

عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد

آمدم تا از سر دلتنگی و دلواپسی

گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد

آرزو کردم که یک شب در سراب زندگی

چون شراب کهنه ای نوشت کنم اما نشد

نازنینم، نازنینم یاد تو هرگز نرفت از خاطرم

آمدم تا این سخن آویزه گوشت کنم اما نشد

شعله شد تا به دل خاکستر احساس تو

لحظه ای رفتم که خاموشت کنم اما نشد

بعد از آن نامهربانیهای بی حد و فزون

سعی کردم تا فراموشت کنم اما نشد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آرزو دارم

 

آرزو دارم شبی عاشق شوی

 

 آرزو دارم بفهمی درد را

 

 تلخی  برخوردهای سرد را

 

 می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی

 

 می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

 

 می رسد روزی که شبها در کنار عکس من

 

 نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

غریب ترین واژه

انتظار غریب ترین واژه هاست
واژ ای که با آن خو گرفته ام
چه سخت است گره زدن ثانیه ها به هم
هر صبح با خود میگویی فردا می آید
میدانی روزی خواهی آمد
منتظر نگاهش می مانی
میدانم یک روز صبح می آیی
شوق اشکی خواهد شد
روی گونه رقص خواهد کرد
تنها خواهم گفت دوستت دارم
تا ابد با من بمان...

دستان تو

دیر گاهی است...

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است

شاخه گلی مصنوعی

با هزار و یک ترفند شاخه گلی مصنوعی را

در میان گلهای شاداب گلدانت پنهان کردم،

و در دفتر خاطراتت نوشتم: «تو را دوست دارم، خواهم داشت

تا زمانی که آخرین گل پژمرده شود...»

نمی دانم محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود

بـرچـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود

بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود

بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود

وسرانجام بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود