نمی دانم
نمی دانم چرا تلخ است گفتارم
چرا می گویم از سختی
چرا می نالم از تنهایی دنیا
چرا اشکم زتنهایی است
نمی دانم
چرا می سوزم از غربت
چرا می ترسم از صحبت
چرا از همنشینی ها گریزانم
چرا تنها و حیرانم
از اوج ستاره ها به من چشمک زد
او دامن احساس مرا پولک زد
یک بار رسید و تا ابد با من ماند
احساس لطیف عشق را در من خواند
دستان مرا گرفت و دنیایم بود
از عشق رسیده بود و روییایم بود
تا که برگردی کنارم بره غصه از کنارم
اشکای رو گونه هامو توی گلدونم میریزم
من یه گلدون تو بهاری
میمونم تا با سلامت عشقوباز هدیه بیاری
فردای منی ای همه دیروز من از تو
ای آنکه دو چندان شده تقدیس زن از تو
روزی که خدا باز مرا زنده بخواهد
باید بدمد در دهنم یک دهن از تو
در جسم تو جاری شده از روح خدایان
یا وام گرفتند خدایان بدن از تو
والاتر از آنی که در این شعر بگنجی
کوچکتر از آنم که بگویم سخن از تو
سر سبز ترین فصل در این زردی پاییز
بگذار بپوشد غزلم پیرهن از تو
روز زن مبارک
میدانم خسته هستی و میدانم خسته هستم
میدانم پریشان هستی و میدانم پریشان هستم
میدانم تنها هستی و نیز میدانم تنها هستم
میدانم در دلت غم آشیان کرده و در دل من نیز چنین است
اما چه میشود کرد که اینجا سرزمین تنهائیهاست
سرزمین کج فهمیها از هم
سرزمین بی اعتمادی ...!
و بزرگ نموده شدن بی ارزشیها و نابودی ارزشهای ناب انسانی
اینجاست که با هزاران ترفند و بازی با هزاران طرفدار و خواهان
با هزاران عاشق و معشوق باز حس میکنیم یک چیزی کم است
ایراد کوچکی وجود دارد که این کوچکی به بزرگی زمین است
و ما نمیدانیم چیست ...!
ما گمشدهایم در این سامانه بیرحم مدرن و شتاب انگیخته
له شدهایم از این همه پریشانی و گم کردهایم از بودنمان چه میخواهیم
کاش لبخند بی ریای کودکانهمان باز گردد
کاش بشود دست هم را بدون تفکری در پشت آن دوباره لمس کنیم
خانه کاغذی مرا آب برده است ...!
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از درد توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگیها کرده پاک
ای تپشهای دل سوزان من
آتشی در سایهی مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخهها پربارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمیانگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینهها
سینه آلودن به چرک کینهها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنهی بازارها
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هماغوشی گرفت
جوی خشک سینهام را آب، تو
بستر رگهام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونههام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه، ای روشن طلوع بیغروب
آفتاب سرزمینهای جنوب
آه، آه ای از سحر شادابتر
از بهاران تازه تر سیرابتر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینهام بیدار شد
در طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسهگاه بوسهات
خیره چشمانم به راه بوسهات
ای تشنجهای لذت درتنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه میخواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه، میخواهم که برخیزم زجای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمههای چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لای لای سِحربار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزههای اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا باشور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی