هیچستان

به دیدارت آمدم

پشت هیچستان

چیزها دیدم من آنجا

عشق بارانی شده بود بی امان

شاعری دیدم با سیبی از خورشید

و شعر هایی از امروز و دور دست

به همان نرمی آمدن رفتم

شب شده بود

رنگ از رخ دشت پرید

رفتم از حاشیه ی آن جاده بالا

و بدان!

آن نگاه منتظر منم

که هر دم به پرنده می اندیشم

من هم حرف ها دارم

با تو....

با تنهایی جاده ها

غربت لحظه ها

باشد که به هیچستان من بیایی

و بگویی چه سیب های قشنگی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد